تاجر و کارگر

افزوده شده به کوشش: آرین ک.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیانروایت علی داد امجدیان

کتاب مرجع: افسانه ها و مثل های کردی ج ۱و ۲ ص ۳۰۷نشر چشمه چاپ سوم ۱۳۷۵

صفحه: 27-34

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: پسر تاجر - کارگر تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این قصه، نمونۀ دیگری است که اهمیت قصه و قصه گویی را در میان مردم بیان می‌کند. در قصه های هزار و یک شب، شهرزاد قصه گو، هر شب با نقل قصه ای به عمر و جان خود تداوم می‌بخشد. در قصۀ تاجر و کارگر، مهر لب های دختر پادشاه باز می‌شود. جبران نیکی از دیگر نکات این قصه است.

ای برادر بد ندیدهسرت به کهکشان فلک رسیدهاز کجا بگوییم. از کجا یشنویمسنگ های مرمردرختان عر عرسر ز ایوان در کردهنهنگ جم جمنلۀ قمریچهچۀ بلبلگوش فلک کر کردهباغی بود بوستانی بودگلی بود گلستانی بود تاجری بود، پسری داشت. روزی از روزها تاجر به پسرش گفت: «ای پسر برو بازار و مقداری خرت و پرت برای خانه بخر.»پسر به بازار روانه شد. در بین راه به دو نفر رسید که داشتند مرده ای را با چوب کتک می‌زدند. پسر جلو رفت و به آن دو گفت: «آخر خانه‌تان آباد، مرده را چرا کتک می‌زنید؟ مگر مرده جان دارد! آخر گناهش چیست؟»آن دو گفتند: «ای آقا تو خبر نداری که چه بر سر ما آمده. این مرده در دورۀ زندگی اش صد تومن ما را خورده و ما صد تومن از او بستانکار هستیم. حالا که مرده از ناچاری او را می‌زنیم.»پسر که از این جریان ناراحت شده بود، کمی فکر کرد و عاقبت دست به جیب برد و صد تومن آن دو را داد.آن دو نفر هم دست از مرده برداشتند و به راه افتادند و رفتند.مرده در همان جا با خدای خود پیمان بست که: «ای خدا مرا زنده کن تا تلافی زحمات این شخص را در آورم چون مرا از کتک خوردن نجات داد.»مرده به محض این که با خدای خود پیمان بست عطسه ای کرد و زنده شد. به راه افتاد و به خانۀ تاجر رفت و در زد.تاجر از خانه بیرون آمد و گفت: «ای مرد اینجا چه می‌خواهی؟»مردۀ سابق گفت: «من می خواهم برای شما کارگری بکنم.»تاجر او را به خانه برد و به او دستور داد که به اسب‌ها و قاطرها آب و علف بدهد و به آنها خدمت بکند.این مرد که حالا دیگر کارگر تاجر بود مدت ها در خانه‌اش کارگری میکرد تا این که یک روز تاجر تصمیم گرفت بار و بندیلش را ببندد و پسر خود را برای کسب و تجارت به شهرهای دیگر بفرستد.پسر تاجر همراه با رفقای خود به راه افتاد. رفتند و رفتند تا شب شد و عده ای از دوستان پسر تاجر گفتند: «همین جا بار بیندازیم.» عدۀ دیگر گفتند: «نه اینجا خطر ناک است بهتر است برویم.»کارگر که با آنها بود گفت که: «ما باید از اینجا برویم. چون اینجا محل حیوانات درنده و خطرناک است و شب ما را می‌درند.»اینها بلند شدند و رفتند و عده‌ای که می‌خواستند بمانند همان جا خوابیدند.پس از چند روز خبر به پسر تاجر رسید و بقیۀ دوستانش نیز خبردار شدند که سرنوشت آن‌هایی که جا مانده بودند به کجا کشیده. آنها را حیوانات وحشی پاره پاره کرده و خورده بودند.امّا پسر تاجر و همراهانش سالم وارد شهری شدند. در روی دروازۀ شهر نوشته شده بود که هرکس به این شهر وارد شود باید برود و دختر پادشاه را که مدتهاست حرف نمی‌زند، سه بار به حرف بیاورد. در غیر این صورت سرش بر باد می‌رود. امّا اگر توانست دختر پادشاه را به حرف بیاورد، پادشاه دختر خود را به عقد او در می‌آورد.پسر تاجر گفت: «من نمی‌توانم این کار را انجام بدهم و سرم را از دست می‌دهم.»کارگر گفت: «تو کارت نباشد. من او را به حرف می‌آورم. تو برو و قول بده ولی من می‌دانم چه بکنم.»شب اوّل کارگر رفت به اتاق دختر پادشاه. اما هرچه تقلا کرد نتوانست او را به حرف بیاورد.شب دوم کارگر قلب خودش را از سینه درآورد و در میان رختخواب گذاشت و با قلب خودش شروع کرد به حرف زدن.کارگر به قلب گفت:«ای قلب بیا برای ما تعریفی بکن. قصه ای بگو. این دختر پادشاه که هیچ نمی‌گوید پس تو حرفی بزن.»قلب گفت:«عرض کنم به حضور ملازمانتان. یکی بود و یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. پادشاهی بود که سه وزیر داشت. این سه وزیر سه زن داشتند. زن‌ها یک روز بین خود قرار گذاشتند که بهر کدام از شوهرانشان حیله‌ای بزنند. حیله و فن هر کدام مهمتر و بزرگتر بود، یک دستبند برلیان برنده بشود.آن سه زن قبول کردند. نوبت زن وزیر بزرگ بود. زن وزیر بزرگ رفت و ده دوازده تا ماهی گرفت و برد در بیابان چال کرد. برگشت و به شوهر خود گفت: «ای شوهر! تو امروز باید بروی به جفتیاری، چون ممکن است روزی پادشاه تو را از دربار بیرون کند. در این صورت باید کار و کاسبی بلد باشی و با آن گذران کنی.»شوهر گفت: «ای زن آخر من وزیر هستم، چگونه بروم به جفتیاری؟»زن گفت: «غیر ممکن است، باید بروی و برو و برگرد ندارد.»زن وزیر بزرگ رفت و برای او دو تا ورزاو (گاو نر) و دارینه‌ای (چوب بلندی که یک سرش به گاو آهن و یک سرش به یوغ وصل است.) خرید و وزیر را به جفتیاری فرستاد و گفت: «برو. من نیمه روز برایت ناهار می‌آورم.»زن، وزیر را روانه کرد و خودش نیمه روز که شد، برایش ناهار برد. نشستند و با هم ناهار را خوردند. وزیر پس از ناهار برخاست و مشغول جفت کردن شد. او به دنبال گاوآهن می‌رفت که ناگهان در اثر شیاری که گاوآهن ایجاد می‌کرد چند تا ماهی از زیر خاک بیرون آمدند. وزیر بزرگ ماهی ها را برداشت و گفت: «ای زن! این ماهی ها را خدا رسانده، آن‌ها را ببر و برای شب شامی درست کن تا دوستانم را دعوت کنم.»شب که وزیر از کار برگشت دوستان خود را به شام دعوت کرد. هنگام شام، زن مقداری نان خشک سر سفره گذاشت.وزیر گفت: «ای زن! ماهی هایی که گرفته‌ام کو؟ مگر نگفتم آن‌ها را برای شام درست کن؟»زن گفت: «ای دوستان وزیر! این مرد دیوانه شده. آخر مگر می‌شود از توی بیابان برهوت و خشک و خالی ماهی گرفت؟ بهتر است دست و پای او را ببندیم.»وزیر گفت: «چرا دیوانه شده‌ام؟ من که حرف بدی نزده‌ام.»زن گفت: «در بیابان چطور ماهی پیدا می‌شود؟»دوستان وزیر بر سر او ریختند و دست و پای وزیر بزرگ را بستند.»قلب گفت: «ای مرد! حالا بگو که حق با وزیر بزرگ است یا زن او؟»مرد کارگر گفت: «حق با وزیر است.»در این هنگام دختر پادشاه به زبان آمده و گفت: «لال بشوی، بگو حق با زن وزیر بزرگ است که چنین حیله ای زده.»و به این ترتیب دختر پادشاه به حرف آمد و زبانش باز شد.کارگر رو کرد به طرف گزارش نویس که دم در اتاق دختر پادشاه نشسته بود و گفت: «ای گزارش نویس دربار، بنویس که یک بار او را به حرف آوردم.»شب دوم کارگر باز قلب خود را در وسط نهاد و شروع کرد به ادامۀ قصه:« حالا نوبت به زن وزیر وسطی رسید.زن وزیر دوم یک شب به او گفت: «ای وزیر تو باید شغل دیگری انتخاب کنی که در روز مبادا به دردت بخورد.»وزیر دوم گفت: «چه شغلی؟ آخر ای زن من وزیر هستم. شغل می‌خواهم چه کار؟»زن گفت: «برو برگرد ندارد. تو باید بشوی لوطی.»وزیر گفت: «حیا کن ای زن. من چطور لوطی بشوم؟» زن هرچه اصرار کرد وزیر نپذیرفت.زن وزیر دوم رفت و دارویی تهیه کرد، آورد و به خورد وزیر داد. وزیر با خوردن دارو مطیع شد.زن او را به دوش گرفت و برد و گذاشت توی لوطی خانه، در بین لوطی ها. مدتی وزیر در بین لوطی ها گذراند تا لوطی گری را یاد گرفت. زن رفت و او را جلو انداخت و آورد. »قلب گفت: «حالا ای مرد! حیلۀ زن اول بیشتر است یا زن دوم؟»کارگر گفت: «حیلۀ زن دوم زیادتر است.»دختر پادشاه زبان گشود و گفت: «لال بشوی، حیله و فن زن اول بیشتر است.»کارگر به گزارش نویس گفت که برای بار دوم حرف زدن دختر را یادداشت کند.دفتردار جریان را در دفترش یادداشت کرد.قلب شب سوم چنین ادامه داد:« نوبت به زن وزیر سوم رسید. زن وزیر سوم به شوهرش گفت: «ای وزیر تو باید شغل دیگری یاد بگیری.»وزیر سوم گفت: ««چه شغلی یاد بگیرم؟ مگر همین وزیری کافی نیست؟» زن گفت: «دنیا هزار اتفاق است. یک وقت دیدی تو را از دربار بیرون کردند. آنوقت شغل دیگری باید داشته باشی.»وزیر سوم گفت: «چه شغلی؟»زن گفت: «تو باید بشوی ملاّ.»وزیر سوم گفت: «آخر چطور بشوم ملاّ من چیزی از این کار نمی دانم.»زن گفت: «بلد بودنت با من.»و فوراً رفت و قلم و دوات و دفتر بزرگی خرید و آورد و به وزیر گفت: «اگر رفتی جایی و خواستی زنی را برای کسی عقد کنی و آن زن از من خوشگلتر بود آیا مرا ول میکنی؟ یالاه راست بگو.»وزیر سوم گفت: «نه مطمئن باش که اگر هزار بار از تو قشنگ تر هم باشد باز تو را میخواهم چون تو زن من هستی.»زن یک روز بلند شد و در لباس مبدل به خانۀ یکی از همسایه ها رفت و همسایه گفت: «ای مرد بیا و برو نزد این ملاّ و بگو که می‌خواهی زن بگیری او را بیاور تا مرا عقد کند.»یارو همسایه رفت به دنبال ملاّ و او را به خانه برد. ملاّ نگاه کرد و دید که زن خودش آنجا نشسته است. یکمرتبه گفت: «قلم خود را جا گذاشته ام. برم و بیاورم.»و به این بهانه به طرف خانۀ خود به راه افتاد، تا ببیند زنش در خانه هست یا نه؟ تا به خانه برسد، زن فوراً از راه دیگر خود را به خانه رساند. لباسش را عوض کرد و وسط اتاق نشست.وزیر نگاه کرد و دید که زنش در خانه است. زن به وزیر گفت: «ای شوهر چرا به خانه آمدی؟»وزیر گفت: «والاه قلم خود را جا گذاشته ام. آمدم آنرا بردارم.»وزیر قلم را برداشت و برد و رفت خانه همسایه. زن فوراً لباس عوض کرد و زودتر از شوهرش به خانه همسایه رفت و نشست.وزیر نگاه کرد و دید دوباره زنش آنجاست. دوباره وزیر به بهانه آوردن دوات به طرف خانه روانه شد؛ ولی باز هم زن زودتر از او خود را به خانه رساند. زن تا او را دید گفت: «ای شوهر چرا دوباره به خانه آمدی؟»شوهر گفت: «ای زن دواتم را فراموش کرده بودم.»وزیر دوات را برداشت و به راه افتاد.تا وزیر برگردد، زن زودتر از او به خانۀ همسایه رفت و نشست. وزیر نگاه کرد، باز هم زن خود را در آنجا دید. وزیر باورش شد که این زن، زن خودش نیست. به همسایه گفت: «این زن را باید بدهی تا برای خودم عقدش کنم به درد تو نمی‌خورد.»همسایه با وزیر دست به یقه شد و ملاّ به خانه برگشت. دید که زنش آنجا نشسته است. زن تا وزیر را دید با او دعوا کرد و گفت: «تو که قول دادی اگر زن قشنگ تری دیدی او را خواستگاری نکنی، چطور شد که بر سر آن زن با مرد همسایه دعوا کردی؟ آن زن من بودم.» »قلب گفت: «حالا ای مرد بگو که حیلۀ زن سوم بیشتر است یا حیله زن دوم؟»مرد گفت: «حیلۀ زن دوم.»یک مرتبه دختر پادشاه گفت: «ای مرد لال بشوی، بگو حیلۀ زن سوم از همه بیشتر است.»مرد به دفتردار دم در گفت: «بنویس که برای بار سوم دختر پادشاه حرف زد. خبر به پادشاه دادند که بله این مرد دختر شما را سه بار به حرف آورده است. پادشاه ناچار دختر خود را برای پسر تاجر عقد کرد و به او داد. پسر تاجر دختر را آورد و پس از مدتی که در خانۀ آنها بود، پسر تاجر به کارگر گفت: «حالا تو چه می خواهی که به تو بدهم؟ چون کارهای خوب و خیر برای من زیاد انجام داده ای .»کارگر گفت: «من هیچ نمیخواهم چون من همان مرده هستم که تو صد تومان قرضم را دادی و نجات یافتم. چون با خدا عهد کرده بودم که جبران نیکی‌های تو را بکنم، خدا به من فرصت داد تا از این دین خلاص شوم. حالا اگر اجازه بدهی و از دست من راضی باشی به جای خودم می‌روم.»پسر تاجر گفت: «خدا از دست تو راضی باشد. من خیلی راضی هستم.» کارگر به جای خود به آن دنیا رفت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد